معنی آگاه و بیدار

حل جدول

گویش مازندرانی

بیدار

بیدار – آگاه – متوجه – بهوش آمده

فرهنگ عمید

بیدار

کسی که در خواب نباشد،
[مجاز] آگاه، هوشیار،
* بیدار شدن: (مصدر لازم)
از خواب برخاستن،
[مجاز] هوشیار شدن،
* بیدار کردن: (مصدر متعدی)
کسی را از خواب برانگیختن،
[مجاز] هوشیار ساختن، آگاه کردن،
* بیدار ماندن: (مصدر لازم) نخوابیدن، به خواب نرفتن،


آگاه

باخبر، مطلع: هرکه او بیدارتر پردردتر / هرکه او آ گاه‌تر رخ زردتر (مولوی: ۶۰)،
هوشیار، دانا،
(قید) با دانایی،
مُطلع (در ترکیب با کلمۀ دیگر) دل‌آگاه، کارآگاه،
* آگاه شدن: (مصدر متعدی) باخبر شدن، خبردار شدن،
* آگاه کردن: (مصدر متعدی)
باخبر کردن،
هوشیار ساختن،

لغت نامه دهخدا

آگاه

آگاه. (ص) آگه. مطلع. باخبر. مخبر. خبردار. مستحضر.
- آگاه بودن، خبر داشتن. آگاهی داشتن:
ز کوه سپند و ز پیل ژیان
گمانم که آگاه بد پهلوان.
فردوسی.
گرازان گرازان نه آگاه از این
که بیژن نهاده ست بر بور زین.
فردوسی.
بجائی که لشکرگه شاه بود
که گستهم از آن لشکر آگاه بود
همی بر سرانْشان فرود آمدی
سپه را یکایک بهم برزدی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این راه نیست
کزین یافتن بیژن آگاه نیست.
فردوسی.
کیومرث زین خود کی آگاه بود
که او را بدرگاه بدخواه بود.
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
چو هنگام برگشتن شاه [ایرج] بود
پدر زآن سخن خود کی آگاه بود؟
فردوسی.
آگاه نیستید که دین علم و طاعت است
ای مردمان چه بود که علم از شما شده ست ؟
ناصرخسرو.
ور نیستی آگاه از این بجویش
زیرا که کنون بر سر دوراهی.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
- آگاه شدن، خبر و آگاهی یافتن:
چو آگاه شد زآن سخن مادرش
به خاک اندر آمد سر و افسرش.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفت واد
از ایشان بدل برنیامدْش یاد.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.
فردوسی.
در عمر تنم بخوشدلی زیست
آگاه نشد که عاشقی چیست.
امیر حسینی سادات.
بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد... که دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم. (تاریخ بیهقی). چون نامه بعبداﷲ برسید و از حال آگاه شد آن مرد را بخواند. (تاریخ برامکه).
- آگاه کردن، مطلع، باخبر کردن. آگاهانیدن. اِخبار. خبر دادن. اِنباء. آگاهی دادن:
یکی نامه [کردیه] سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
فردوسی.
همانا که برزوت آگاه کرد
که تیره شبت نزد من راه کرد.
فردوسی.
پس آگاه کردند از آن کارزار
پُس ِ شاه را فرخ اسفندیار.
فردوسی.
حاجب نوبتی را آگاه کردند درساعت نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی). تو خداوند را از آمدن من آگاه گردان اگر راه باشد بفرماید تا پیش رَوَم. (تاریخ بیهقی). بوالحسن آلتونتاش را آگاه کرد و بونصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت. (تاریخ بیهقی). ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی). هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند... و نصر احمد را آگاه کردند. (تاریخ بیهقی).
- آگاه گشتن، آگاه گردیدن. خبر و آگاهی یافتن. انتباه. اصباح:
از او پرهیز کن چون گشتی آگاه
که جز فعل بد او را نیست کاری.
ناصرخسرو.
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از ابلهی ّ کور آگاه.
سنائی.
- امثال:
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.
فرخی.
|| واقف. خبیر. نبیه. عارف. بیدار. یقظ. هشیار. متیقظ. آگه:
تو آگاهی از کار دین و هنر
ز فرمان یزدان و رای پدر
که بر گرد آن کوه یک راه بود
وزآن راه گشتاسب آگاه بود.
فردوسی.
ای بدریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک روزگار آگاه.
سنائی.
هرکه او بیدارتر پردردتر
هرکه او آگاه تر رخ زردتر.
مولوی.
اهل عالم به نان چو محتاجند
پس به نزدیک آنکه آگاهیست...
چون گدا شاه نیز نانخواهیست.
ابن یمین.
- آگاه باش !، اَلا! هان !
|| آگاه در کلمات مرکبه معانی گوناگون دهد، چنانکه دل آگاه به معنی روشن ضمیر و دژآگاه و بدآگاه به معنی جاهل مرکب و کارآگاه بمعنی بصیر و اهل خبرت و ناآگاه بی خبر و نادان آید:
در این کارگه مرد هشیارجوی
نه دنگ و دژآگاه و بسیارگوی.
خسروانی.
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر، خوش آگه کنی.
ابوشکور.
|| (اِمص) آگاهی، چنانکه تشنه به معنی تشنگی و گرسنه به معنی گرسنگی:
چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت
بجوی و برود آب را راه کرد [هوشنگ]
به فرّ کئی رنج کوتاه کرد
چوآگاه مردم بر آن برفزود
پراکندن تخم و کشت و درود
بسیجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش.
فردوسی.
چنان دان کزین بردش آگاه نیست
بچون و چرا سوی او راه نیست.
فردوسی.
بدو گفت کای نورسیده شبان
چه آگاه داری ز روز و شبان ؟
فردوسی.
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه.
(ویس و رامین).
آگه نیز به همین معنی آمده است. رجوع به آگه شود.

آگاه. (اِخ) تخلص مولوی محمد باقر، از شعرای پارسی سرای هند. (1158-1220 هَ.ق.). || تخلص اردشیرمیرزا پسر عباس میرزا.


بیدار

بیدار. (ص، اِ) که در خواب نیست. مقابل خفته. صاحب آنندراج گوید: مقابل خفته مرکب از «بید» بمعنی شعور و آگاهی و «دار»که کلمه ٔ نسبت است و غنچه، آیینه، بخت، دولت، همت، دل، خاطر، جان، عقل، شرم، شبنم، عرق، فتنه و مغز در صفات او مستعمل است. (از آنندراج). کسی که در خواب نباشد. (ناظم الاطباء). کسی که در خواب نباشد. مقابل خوابیده. صاحب غیاث گوید: مرکب از «بید» و لفظ «دار» یک دال را حذف کرده اند. یا آنکه مرکب است از «بید» ولفظ «آر» که کلمه ٔ نسبت است و بید بمعنی شعور است وبیداری بلفظ کشیدن مستعمل است. (غیاث):
شبان تاری بیدار و چاکر از غم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.
طیان.
شب خواب کند هرکس و تو هر شب تا روز
از آرزوی خدمت او باشی بیدار.
فرخی.
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار.
اسکافی.
براه و بخواب و ببزم و شکار
نباید که تنها بود شهریار
بزودی کشد بخت زان خفته کین
چو بیداری او را بود در کمین.
اسدی.
بیدار چو شید است بدیدار ولیکن
پیدا بسخن گردد بیدار ز شیدا.
ناصرخسرو.
هرگه که همیشه دل تو بیهش و خفتست
بیدار چه سودست ترا چشم چو خرگوش.
ناصرخسرو.
مرا چون چشم دل زی خلق چشم سر بسوی شب
چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی.
ناصرخسرو.
بخت تو خواب دیده ٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند.
خاقانی.
نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار
امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار.
سعدی.
از آن چشمان خواب آلوده شبها شد که بیدارم
تو ای اختر گواهی دیده ٔ شب زنده داران را.
یغما.
|| سربرداشته. سربرآورده. مقابل آرمیده: می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریت در خواب. (کلیله و دمنه).
من ترا طفل خفته چون دانم
که توئی خواب دیده ٔ بیدار.
خاقانی.
|| هشیار. آگاه. بهوش. مواظب کار. مراقب. (یادداشت مؤلف). هوشیار. متنبه. (از ناظم الاطباء): مهلب مردی بیدار، کاردان بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی.
فردوسی.
کنون پیشرو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش.
فردوسی.
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با بوق و کوس.
فردوسی.
اما ایشان باید بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش برند باز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). هشیار و بیدار باشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم ترا یک یک زبان چرخ و دورانها.
ناصرخسرو.
در این مقطع به سعدالملک برنتوان دعا گفتن
که اندر کار خود دانا و زیرک سار و بیدارم.
سوزنی.
بخت اگر خفت رای بیدار است
کز پی پاس خواب من رانده ست.
خاقانی.
بیدار باد بخت جوانت که چرخ پیر
در مکتب رضای تو طفل معلم است.
خاقانی.
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس.
سعدی.
بلی چون برکشد تقدیر خنجر
نخست از عقل بیدار افکند سر.
میرخسرو.
نبود نیک نزد بیداران
راه بی یار و کار بی یاران.
اوحدی.
- جان بیدار، جان آگاه و هشیار.
- خاطر بیدار، ذهن وقاد و هشیار. هشیاردل.
- دولت بیدار، بخت مساعد و پیروز. مقابل بخت خفته.
|| اهل دل. (شرفنامه ٔ منیری). || (اِ) شعور. (غیاث). شعور و آگاهی. (آنندراج). || بمعنی بیداری نیز آمده است:
نه در بیدار گفتم نی به بوشاسپ
نگویم جز به پیش تخت گشتاسپ.
زرتشت بهرام پژدو (از آنندراج).

بیدار. (اِ) نام آهنگی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود.

فرهنگ معین

آگاه

مطلع، باخبر، واقف، عارف، هوشیار، بیدار. [خوانش: [په.] (ص.)]

نام های ایرانی

بیدار

پسرانه، آگاه، هوشیار

پسرانه، آگاه، مطلع، هوشیار (نگارش کردی: بدار)

مترادف و متضاد زبان فارسی

آگاه

آشنا، باخبر، بیدار، خبردار، خبره، خبیر، دانا، روشن‌ضمیر، شناسا، عارف، متنبه، متوجه، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، ملتفت، نبیه، وارد، واقف، هوشیار،
(متضاد) ناآگاه

معادل ابجد

آگاه و بیدار

250

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری